اخبار سبزوار پيام : اجتماعی


اخبار » اجتماعی / تاریخ خبر: 7 اسفند 1391 / کد مطلب: 5411 / نظرات: 1


پيرترين مرد کوي گلستان :نان زحمت کشي خودمان را مي خوريم


پيرترين مرد کوي گلستان :نان زحمت کشي خودمان را مي خوريم  حاج عباس جواندل را جلو در خانه اش پيدا کرديم. کيسه اي زيرش انداخته، به در لم داده و آفتاب گرفته بود. غرق فکر بود شايد به جواني هايش که رفته بود فکر مي کرد. روي پا نشسته و گفتيم: ميخ چادر مي خواهيم؟ - کوچک يا بزرگ؟ - فرقي نمي کند. (واقعا هم فرق نمي کرد چون ما ميخ نمي خواستيم) با دستش به داخل راهرو خانه اشاره کرد و گفت: آنجا داخل کيسه است برويد هر کدام را مي خواهيد برداريد. سر صحبت که اين گونه باز شد جرات پيدا کرده و گفتيم: حاجي مي خواهيم چند دقيقه با خودتان صحبت کنيم. خودش را جمع و جور کرد و نشست. واضح تر گفتيم براي چه آمده ايم. گفت: بفرماييد. گفتيم: اگر اشکالي ندارد برويم داخل خانه اين جا سر و صدا مي آيد. ذکري زير لب گفت و بلند شد. وقتي بلند شد تازه متوجه شديم نسبت به سنش ما شاء الله خيلي سر حال بود. کيسه زيراندازش را برداشت، پرده جلو در را کنار زد و وارد شد و ما هم پشت سرش. راهرو باريکي بود که فقط يک نفر مي توانست رد شود. اولين در سمت راست را نشان مان داد که وارد شويم. اين راهرو باريک دو سه قدم جلوتر کمي عريض تر مي شد که موزاييک فرش بود. به در روبرو در ته راهرو اشاره کرد و گفت: اون اتاق بزرگتر بود پسرم که ازدواج کرد داديم بهش، تو اين اتاق هم خودمان مي نشينيم. در قسمت عريض شده راهرو هم يک دستشويي و حمام کوچک ساخته بودند. اين کل زندگي دو خانواده بود. وارد اتاق شديم. اتاقي حدودا ۲ در ۳ که تازه يک گوشه اش را با تيغه آجري دست ساز جدا کرده بودند. اين گوشه کوچک آشپزخانه شان بود با يک يخچال و يک شير آب و اجاق گاز. يک فرش معمولي، دو سه پتو و بالش، مقداري ظرف و چند تکه اثاث ديگر کل زندگي حاج عباس بود. حاج عباسي که ۹۰ سال داشت و کل زندگي اش را کار کرده بود. به گفته خودش از بچگي تا همين الان. البته به آن وسايل دو سه تا پوستر حضرت ابوالفضل و مکه را هم اضافه کنيد. هنوز سرپا ايستاده بوديم که حاج عباس زنش را صدا زد و گفت: يه چايي درست کن مهمون داريم. زنش که لاغر بود و خيلي جوانتر از خودش به نظر مي رسيد سريع از اتاق روبرو آمد. بعد از احوال پرسي مشغول چاي درست کردن شد روي همان اجاق گاز آشپزخانه شان. نشستيم. او تکيه به ديوار داد و ما هم ضبط را روشن کرديم. پيري حافظه پيرمرد را ضعيف کرده بود و تاريخ ها را پس و پيش مي گفت اما مي شد فهميد. و اين شد مصاحبه ۴۵ دقيقه ما با حاج عباس جواندل (بابو) که پيرمردترين ساکن کوي گلستان بود. مصاحبه اي که ادامه گپ بيرون از خانه بود:

- اين خانه تابستان مغازه بود؟
بله، ۲ تا دستگاه خراطي آهني گذاشته بوديم کاسبي مي کرديم. پسرم که ازدواج کرد اتاق بزرگ را به آنها داديم تا عروسم جهيزيه اش را بگذارد. براي ما هم همين اتاق کوچک بس است. ۲ تا پسر داماد و ۴ تا دختر هم عروس کرده ام. يک پسر ۱۰ - ۹ ساله هم دارم که محصل است. پنجم اش را که خواند بس است ادامه نمي دهد، بايد کاسبي کند.

- الان که پنجم ابتدايي سواد حساب نمي شود؟
چرا درس بخواند؟

- بچه هاي ديگرت هم مدرسه رفته اند؟
بعضي هاشان مدرسه رفته و سواد دارند.

- پسرهايت چکار مي کنند؟
تو همين کوچه مغازه دارند و خراطي مي کنند. در تهران خانه و زندگي داشتم همه را فروختم و تمام شد، مانده همين خانه که آن هم به نام بچه ام است. زنم گاهي اوقات در خيابان بساط مي کند اگر لقمه اي نان گيرش آمد مي خوريم و گر نه کم خرج مي کنيم و بالاخره مي سازيم.

- کي تهران زندگي مي کرديد؟
تقريبا ۳۰-۴۰ سال در تهران خراطي مي کردم با چوب. در ميدان شوش محله اوراق چي ها. مغازه و خانه داشتم ولي فروختم. آشناها هم آنجا زياد بودند.

- چي شد آمديد سبزوار؟
بي عقلي بود که همه را فروختم و آمدم. آن موقع شب تا صبح کار مي کردم ولي حالا پاهايم درد مي کند و از کار افتاده ام.

- چرا آمديد سبزوار و جاي ديگر نرفتيد مگر اينجا آشنايي داشتيد؟
ما اصالتا سبزواري هستيم و همه خانه و زندگي مان سبزوار بود. اين زمين را من متري ۱۵۰۰۰ تومان خريدم و درست کردم، بعد رفتم تهران.

- چند سال است که به سبزوار برگشتيد؟
حدود ۱۰-۱۵ سالي مي شود.

- خانه و مغازه تهران را فروختي؟
مغازه مال خودم نبود. خانه را هم رهن کرده بودم و ماهي ۲۰۰ هزار تومان مي دادم. مغازه را اوراق چي ها دو ميليون پول مي دادند ندادم گفتم نه مال مردم است. من از اين مغازه صاحب خانه و زندگي شدم. گذاشتم براي صاحبش. فقط ۷۰ هزار تومان کرايه سفرمان را از تهران به سبزوار از آنها گرفتم که بتوانيم با اسباب و اثاثيه برگرديم. آمديم سبزوار و ماندگار شديم. اين خانه و مغازه را در سبزوار داشتم که رفتيم تهران. مغازه را به ماهي ۳۰۰ هزار تومان رهن داديم و رفتيم، وقتي برگشتيم مغازه را پس گرفتم و دادم به پسرم تا کار کند. پسرم ۴۰۰ هزار تومان هم از بانک صادرات چک داشت که خودم دادم تا زنداني نشود.

- خوب از کي سبزوار ساکن هستيد؟
همه اجداد ما اينجا بودند و پدر و پدربزرگم هم اينجا ساکن بودند. هنوز در شهر سبزوار کسي نبود ولي ما بوديم. از زماني که امام حسين به کربلا رفت به ما غربت مي گفتند. ما از اولاد بني اسد هستيم که جرات کرديم و جنازه هاي شهدا را دفن کرديم. {اين يک روايت از ريشه مردم کوي گلستان است که پيرمرد مي گفت اما بر اساس تحقيقات و مصاحبه هاي بعدي فهميدم که اين روايت از نظر تاريخي مستند و صحيح نيست.}

- يعني اصالتا از قبيله بني اسد هستيد و ريشه عربي داريد؟
بله. اجدادمان از بني اسد بودند و کمي عرب هستيم. من با همين زحمت کشي ۲ بار براي زيارت رفته ام مکه. با آبله کف دست ۳ بار به سوريه رفتم. آرزو دارم براي زيارت به کربلا هم بروم اگر پولش جور شود.

- از پدرتان چيزي يادتان هست؟
کم، او هم زحمت کش بود و خراطي مي کرد. ۳- ۲ بچه داشت. آن زمان قحطي بود، پول نبود و زندگي خيلي سخت بود. من کوچک بودم که مرد. قبل از انقلاب بود.

- خراطي را از کي ياد گرفتي؟
از بزرگترهايمان، پيش پدرزنم ۱۵ سال کار کردم. بعد از اينکه جدا شدم ۵۰۰ تومان به من داد. بعد هم رفتيم تهران. در تهران فاميلي داشتم که اول پيش او بودم ولي کم کم مغازه اي اجاره کردم و بعد خانه رهن کردم.


- الان هم تهران فاميل داريد؟
بله. دختر و نوه ام تهران هستند. فاميل هاي ديگر هم داريم.

- وقتي از تهران به سبزوار برگشتيد وضع تان چطور بود؟
بد نبود، براي ما اينجا از تهران بهتر بود. کاسبي تهران وقتي جوان بودم خوب بود شب تا صبح کار مي کردم طوري که بچه ها مي گفتند حاجي کمي هم بخواب. دکان کوچکي داشتم چوب و تخته زده بودم بچه ها بالا مي خوابيدند و من هم پايين کار مي کردم.

- حاجي شناسنامه هم داريد، چند سالتان است؟
بله، من متولد ۱۳۰۶ هستم يعني ۸۵ سالم است.

- الان که وضع تان اينطور است از کميته امداد هم کمک مي گيريد؟
نه، ما هم مانند همه فقط يارانه مي گيريم. گفتند بيا تحت پوشش کميته امداد، گفتم نمي خواهم. گفتم: کميته امداد پول صندوقهاي صدقه است نمي خواهم. همين پول زحمت کشي خودمان بس است. به نان خشک مي سازيم. من مريض هم هستم.

- دکتر نرفتي؟
چرا، هر دفعه ۱۰- ۸ هزار پول قرص مي دهم فايده اي ندارد. اما خدا را شکر چشمهايم مي بيند عصا دستم نيست.

- فرق "قرشمار" با "غربت" چيست؟ چرا به شما مي گويند قرشمار؟
ما قرشمار نيستيم، قرشمار قومي بودند که در قديم زندگي مي کردند و دستان شان پرده داشت. نمي دانم الان هم هنوز هستند يا نه. از قرشمار ها الان کسي در سبزوار نيست. ما غربت هستيم که از قديم در سبزوار بوده ايم. براي امام حسين و محرم هم هيات بزرگي داريم و "وا غربتا واغربتا" مي گوييم. در صحراي کربلا کسي جرات دفن اجساد شهدا را نداشت. زنها بيل و کلنگ برداشتند که به غيرت مردها برخورد و اجساد را دفن کردند.

- چي شد که از کربلا و عراق به سبزوار آمديد؟
بعد از حادثه کربلا جنگ هاي زيادي شد و اجداد ما از آنجا خارج و پراکنده شدند. غربت ها به شهرهاي مختلف ايران از جمله مشهد، تهران، اصفهان، شيراز، بجنورد، شيروان و شهرهاي ديگر رفتند، عده اي هم به سبزوار آمدند. يعني ما در مشهد و تهران هم فاميل داريم.

- وضع آنها چطور است؟
وضع شان خوب است خانه و زندگي دارند. دخترهايم را اينجا عروس کردم ولي رفتند مشهد.

- مردم مي گويند قرشمارها و غربت ها ريشه شان از هند و پاکستان است؟
نه ما از آن سمت ها نيستيم.

- از اتفاقات قبل از انقلاب يا جنگ چيزي يادتان هست؟
نه، چيز زيادي يادم نيست. درگيري بود و جوان ها را مي کشتند.

- از شما هم کسي در آن ماجراها کشته شد؟
بله، يک نفر کشته شد خودمان رفتيم مصلا خاکش کرديم. قبر بزرگترهايمان همه در مصلي است. مادر و پدر خودم در آنجا خاکند.

- آيا مردم کوي گلستان از طايفه يا قبيله خاصي هستند؟
ما همه مان از اولاد بني اسد هستيم اما بعد فاميل ها را عوض کردند. فاميل ما اول "فيوج" بود يعني از اين ده به آن ده يا از اين شهر به آن شهر فوج مي کرديم. فاميل مان را عوض کرده و الان جواندل است.

- وضع خانه ها و مغازه هاي کوي گلستان خيلي خراب است،تا حالا کسي آمده اينجا را بازسازي کند؟
نه، وضع ما را که مي بينيد کسي هم نمي آيد سري بزند. پول زمين هاي ما را بدهند تا مردم هر جا مي خواهند بروند.

- زمين ها را متري چند است؟
دقيق نمي دانم اما شنيدم آنها مي گويند متري ۵۰۰ هزار تومان، ما مي گوييم متري يک ميليون. ۵۰۰ هزار تومان چيزي نمي شود. يکبار شهرداري گفت به شما زمين مي دهيم. گفتيم ما زمين نمي خواهيم شما مي خواهيد آن طرف کال به ما زمين بدهيد ما نمي خواهيم. پول بدهيد شايد دلمان خواست به شهر ديگر برويم.

- چند خانوار هستيد؟
قديم زياد بوديم اما خيلي ها به خاطر همين وضع خراب رفتند شهرهاي ديگر. الان دقيق نمي دانم چند خانوار ديگر مانده اند.

- بچه هايتان با افراد خارج از خودتان هم ازدواج مي کنند؟
پسرهاي مان از جاهاي ديگر هم زن مي گيرند ولي دخترهاي مان را به غير خودي نمي دهيم فقط بايد از خودمان باشند.

- بچه ها براي مدرسه چکار مي کنيد؟ آيا مدرسه جدا داريد؟
نه، به همان مدرسه بيرون مي روند مانند بچه هاي ديگر.

- از شما کسي هم به دانشگاه رفته؟
نه، دانشگاه رفته نداريم. بچه ها معمولا ۵ کلاس بيشتر درس نمي خوانند. بعد مي روند کارگري، خراطي يا شاگردي مي کنند.

- خودت دوبار ازدواج کردي؟ (همسرش که براي مان چاي درست کرد خيلي جوان تر از حاج عباس بود براي همين اين سوال را پرسيدم)
بله، زن اولم مرد. اين زنم را ۱۵ -۱۰ سال هست که گرفتم و يک پسر ازش دارم که کلاس پنجم است. اسمش محمد رضاست.

- مهريه زن تان چقدر بود؟
۵۰ تا تک توماني.

هنوز مشغول گفتگو با حاج عباس بوديم که محمدرضا هم آمد. پسر لاغر و سبزه رويي بود. و شال سياهي دور گردنش بود. فرصت را غنيمت شمرده و گفتگوي کوتاهي هم با او کرديم:

- کجا بودي؟
مدرسه

- امروز که پنج شنبه است؟
کلاس قران داشتم. عضو بسيج هم هستم.

- کدام مدرسه مي روي؟
مدرسه غفوري، نزديک دروازه عراق.

- معدلت چند است؟
۱۹

- بابات مي گويد فقط تا پنجم بايد بخواني، تو چه مي گويي؟
من هم فقط تا پنجم مي خوانم بعد بايد کار کنم. بايد خرجم را در بياورم.

- خودت دوست داري مدرسه را ادامه بدهي؟
خودم که دوست دارم بروم ولي خوب پدر و مادرم مي گويند بايد کار کني.

- دوست داري بروي دانشگاه؟
دانشگاه خوبه. همه بچه هاي کوچه مان فقط تا پنجم مدرسه مي روند، تعدادي هم تا سوم راهنمايي. فقط يکي از فاميل ها ديپلم هم گرفته است.

- چرا ادامه نمي دهند؟
همه مي روند سر کار، بايد کار کنند.

- کسي که دانشگاه رفته باشد نداريد؟
نه. فکر کنم در کوي گلستان فقط يک نفر دانشگاه رفته است.

- در مدرسه اذيت تان نمي کنند؟ مثلا بگويند شما غربتي هستي؟
اذيت که زياد است، غربتي هم مي گويند.

- شما چه مي گويي؟
ما هم بالاخره يک چيزي مي گويم.

- کار هم مي کني و بلدي چيزي درست کني؟
بله، تابستان ها يا هر وقت بيکار باشم کار مي کنم. مي توانم نيم تراش کنم و چاقوي کوچک، قليان، سر قليان درست کنم. پيش برادرم ياد گرفتم.

- برادرت کجا کار مي کند؟
بالاتر از پيش نمازي.

- هيات هم مي روي؟
بله، هيات ما جان نثاران ابوالفضل است. (دوم آذر و هفتم محرم بود که به خانه شان رفته بوديم.)

- چه مراسمي داريد؟
مراسم سينه زني، زنجير زني. يک حسينيه جديد ۷۰۰ متري هم دارند مي سازند.سلام سربدار 





منبع: سايت خبري تحليلي سبزوار پيام
www.SabzevarPayam.com
نظرات شما

نام:

ايميل:
وب:
شماره امنيتي:
نظر شما:


1 نظر در صف تاييد است.